در خودم گشتم و در خلوت دل آخر دست
جز خرد هیچ به خدمت نگرفتم در دست
شانه ای پله نکردم که بتابم در اوج
بوسه ای رشوه ندادم به تملق بر دست
من مسلمانم و در چشم مسلمان کافر
ندهد هیچ مسلمان به من کافر دست
شک ندارم که یکی داشته است از خودمان
در برانگیختن یورش اسکندر دست
سالها مادر من بر سر من دست کشید
وقت آن شد بکشم من به سر مادر دست
ای به تشویش دلم قلب و قلم کرده تفنگ
یا بِکُش یا بِکِش از این دل عصیانگر دست
وقفه در بارش الطاف دل شهرو نیست
این تویی کاسه ی وارونه گرفتی در دست